و باز هم لیلی
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم


بعد از گذشت یک ماه هیچکدام از افراد خانواده افسانه با او هیچ تماسی نگرفته بودند. شاید همگی به اصرار امیر او را به حال خودش گذارده و مثال او دلشان می خواست که لیلی زندگی جدیدی را در کنار سهراب آغاز کند. البته این فکری بود که مدام از فکر و ذهن لیلی می گذشت.


در تمام طول این یک ماه لیلی توسط مادر امیر به خوبی خبر داشت که امیر در این روزها چه حال و اوضاعی دارد و چگونه مثال افراد عذادار قنبرک گرفته و با کسی سخن نمی گوید. زلیخا هر چند روز در میان به دور از چشم امیر با لیلی تماس می گرفت و از امیر به او خبر می داد، تا روزی که امیر پی به بازیِ لیلی نبرده بود.


آن شب نورِ زیبای ماه سر تا سر آسمان را نور باران کرده و ستارگان در جای جای آسمان پخش شده بودند. لیلی پشت میز تحریرش مشغول مطالعه اوراق یکی از شاگردانش بود که بی تابیِ زنگ تلفن او را تکان کوچکی داد و نگاهش را به صفحه تلفن دوخت.


با دیدن شماره لندن مطمئن شد که مادر امیر است. با خوشحالی گوشی تلفن را برداشت و با صدای شادی گفت: سلام مادر جون. خوبین؟


ولی بلافاصله به جای صدای زلیخا صدای همیشه گرم امیر را شنید: شب بخیر لیلی، خوبی؟ چطور فکر کردی مادرمه؟ مگه تو با مادر مکاتبه داری؟


لیلی که با شنیدن صدای امیر از سوئی دستپاچه و از سویی دیگر بسیار  خوشحال شده بود، به یکباره ضربان قلبش بالا رفت و تمام تنش داغ شد و دستانش به لرزه افتاد.


برای اینکه دستش پیش امیر رو نشود و امیر پی به احوالش نبرد، با کنترل اعصاب و رفتارش، بعد از لحظاتی سکوت گفت: به به امیر خان، سلام عرض شد. چه عجب یادی از فقیر فقرا کردین؟ چه عجب یاد دوستان قدیمی افتادین؟ چه عجب انگشتان مبارکتون به روی شماره ما چرخید؟


شایدم یه شماره اشتباهی از زیر دستتون در رفته، وگرنه ما که قابل هم صحبتی با شما نیستیم. اگه قابل بودیم که اونطور ما رو از سرتون باز نمی کردین. خودتون امری داشتین، یا از دوست گرامیتون پیغامی داشتین؟


امیر که نمی دانست سخنانش را چگونه و از کجا آغاز کند گفت: اجازه می دی منم دو کلوم حرف بزنم، یا می خوای همینطوری تا خود صبح بارم کنی؟


لیلی گفت: ما کی باشیم که به شما اجازه بدیم یا ندیم؟ مگه ما به غیر از یه معلم اجرت بگیر و بی کس و کار کی هستیم که لایق اجازه دادن به شما باشیم یا نباشیم؟ ما از اولشم لایق شما نبودیم امیر خان، البته اینو همه می دونستن الا خودم. ما حتی لایق مُردنم نیستیم، چون جناب عزرائیل مدام پسمون می زنه.


امیر گفت: ولی برای من تو همه چی هستی، همه چی. و اینم بدون که بدون تو دیگه نمی تونم زندگی کنم. حتی نمی تونم نفس بکشم. اونی که این وسط لایق نیست فقط منم نه تو. ضمنا بازیم دیگه تموم شده، سهراب همه چی رو بهم گفته. واقعا که هنرپیشه خوبی هستی. و اینم بدون که اگه سهراب رو بهت پیشنهاد دادم فقط می خواستم یه فرصت دیگه بهت بدم که خوب فکر کنی. وگرنه مطمئن باش اگه زن سهراب می شدی من از غصه دق می کردم.


لیلی که با شنیدن حرف های امیر از خوشحالی بغض کرده بود با همان لحن بغض آلودش گفت: امیر می خوای واقعا باور کنم که تصمیم آخرتو گرفتی؟
امیر گفت: آره لیلی آره. من و مادر فردا راهیه ایرانیم.
که لیلی ذوق زده گفت: امیر جان با تمام وجود منتظرتم. فقط مطمئن باش اگه این دفعه دوباره عقب بکشی، می رم جایی که هیچوقت دستت بهم نرسه.
امیر برای اینکه لیلی را از تصمیمش مطمئن کند، گوشی را به دست مادرش داد و گفت: مادر شما بهش بگین که ایندفه همه چی فرق می کنه.
لیلی بعد از دقایقی که با مادر امیر صحبت کرد و از همه چیز مطمئن شد، با خوشحالی از او خداحافظی کرد و گوشی را به روی دستگاه گذاشت.

 

از شدت شادی و هیجان نه دیگر حوصله مطالعه را داشت و نه خواب به چشمانش می آمد. به یکباره احساس کرد بعد از سال ها به معنای واقعی گرسنه اش شده است. چنان که شکمش به پیچ افتاده و طلب غذا کرد. با احساس گرسنگی شکمش فوری به سمت آشپزخانه دوید و مابقی شام آن شب را خورد.
فقط خدا می دانست که در آن لحظات چه شور و نشاطی در تمام وجودش ریشه دوانده و او را به تکاپو انداخته بود. آن شب را هر طور که بود به صبح رساند و صبح با نگاهی دیگر به زندگی از رختخواب کنده و تا به هنگام غروب فقط به خانه رسید.

 

درست از زمانی که امیر را دیده و متوجه شده بود که دایی مرسده است دیگر حوصله این را که به خانه اش دستی بکشد را نداشته و خانه را به حال خود رها کرده بود. و امروز احساس می کرد که باید سر تا سر خانه را برای ورود قدم های مبارک امیر تمیز و مرتب کند و وسایل دست و پا گیر را به کناری بگذارد.
درست دو روز بعد از شبی که امیر به لیلی زنگ زده بود، ماهان با او تماس گرفت و با لحن خنده داری گفت: یلام زندایی، احوال شما؟ خوب همه ما رو سر کار گذاشته بودین و به ریش هممون می خندیدین؟
لیلی با خنده گفت: سلام آقا ماهان خوبین؟ پیشواز رفتین؟
ماهان گفت: خب آره، آخه دوست داشتم اولین کسی باشم که به شما زن دایی می گم.
لیلی گفت: چه خبر؟

 

ماهان گفت: دایی ایرانه و خیلی بی تاب دیدن شماست. اگه اجازه بدین امشب بیارمش خدمتتون.
لیلی با لحن شادی گفت: می دونستم بالاخره می یاد. من بی صبرانه منتظرشم.
و بدون معطلی از ماهان خداحافظی کرد تا خودش را برای ورود امیر آماده کند. بدون این که در اختیار خودش باشد گویی که امیر واقعا او را می بیند، خودش را به طرز زیبایی آراست و بهترین لباسش را پوشید و خوش بوترین ادکلنش را به خودش زد.
دلش می خواست به همان صورتی باشد که امیر ده سال پیش او را ترک کرده و راهی غربت شده بود. تمام چراغ های خانه اش را روشن کرد و به انتظار مردی نشست که سال ها او را در انتظار خود گذاشته و برای خوشبختی او خودش را فدا کرده بود.
ساعت نه شب بود و هوا حسابی تاریک که اتومبیل ماهان جلوی خانه لیلی توقف کرد. امیر با توقف اتومبیل گفت : رسیدیم؟
ماهان گفت: آره دایی جان رسیدیم. اجازه بدین راهنماییتون کنم. و بلافاصله پیاده شد و امیر را به سمت خانه لیلی هدایت کرد. امیر که بدجوری دلهره به جانش افتاده بود گفت: ماهان یعنی همه چی داره خوب پیش می ره؟
ماهان گفت: مطمئن باشین دایی جان.
و با خنده حرفش را ادامه داد و گفت: دایی هیچ می دونین مثل پسرای هجده ساله شدین؟ نگرانی با تمام زیر و بَمِش تو چهره تون دیده می شه. مطمئن باشین بیتا فقط در کنار شما به آرامش می رسه.
امیر گفت: ماهان زنگ درو زدی؟
ماهان گفت: نه، چون این زنگ سال هاست که فقط منتظرِ انگشتای شماست.پس از پایین بشمرین و زنگ پنجمو بزنین.
امیر وقتی با دلی پر التهاب زنگ در را فشرد، بدون لحظه ای درنگ صدای بله گفتن لیلی را شنید. مطمئن بود که حتی ماهان نیز صدای ضربان قلبش را می شنود. مردد بود که آیا جواب بدهد یا نه؟ که با فشار دست ماهان به روی بازویش با صدای لرزانی گفت: لیلی جان منم امیر، اجازه می دی یه چند دقیقه مزاحمت بشم؟
لیلی که حالش دست کمی از حال امیر نبود بلافاصله دکمه آیفون را فشرد و گفت: امیر جان تویی؟ باورم نمی شه. خوش اومدی.
و دوباره امیر صدای لیلی را بعد از لحظاتی سکوت که مطمئنا به خاطر هیجانش بود شنید: امیر جان وارد که شدی بعد از ده قدم می رسی به پله ها، سی و هفت تا پله رو که پشت سر بذاری می رسی به پاگردی که ده ساله منتظر قدم های مردونه ی توئه. دو قدم که برداری می رسی به خونه ای که سالهاست در انتظارِ نفسای گرم و مهربونه توئه. دستتو که دراز کنی وجود دختری رو حس می کنی که به اندازه تمام دنیا دوست داره و فهمیده که بهترین و مهربونترین و فداکارترین مرد دنیا فقط امیر خودش می تونه باشه.  پس قدم به خونه ای بذار که صاحبش سالهاست چشم به راهته.
حرف های لیلی حتی چشمان ماهان را نیز به اشک نشاند و بغض سنگینی را با تمام شدت به گلویش حلقه کرد. از نظر او لیلی قشنگترین استقبال را از امیر به عمل آورده بود.
امیر در حالیکه با  سر انگشتانش اشک  گوشه چشمانش را پاک می کرد فقط توانست بگوید: ممنون لیلی، ممنون. برای همه چی ممنون.
و با فشار دست ماهان به روی شانه اش قدم به داخل ساختمان گذاشت و شروع به شمردن کرد. یک .... دو .... سه .... تا به پاگرد رسید و با دو قدم وجودِ لیلی را با تمام وجودش احساس کرد و گفت: بازم اون بوی خوش مهربونی و پاکی و صداقت به مشامم رسید.
و لیلی در جوابش گفت: و بالاخره اون قامت آشنایی که سال هاست منو اسیر خودش کرده، پای به خونه ام گذاشت.
و در حالیکه بازوی امیر را گرفته و او را برای داخل شدن راهنمایی می کرد گفت: امیر جان خوش اومدی، مطمئن بودم که بالاخره می یای.
امیر گفت: جدا می دونستی می یام؟
لیلی با گرفتن دسته گل و بسته ای که در دستِ امیر بود گفت: آره، آخه می دونستم تو به محض کتک خوردن و ورودِ یه رقیب حسابی آدم می شی.
امیر با خنده بلندی که بعد از سال ها به لب هایش رسیده بود گفت: هنوزم که هنوزه همونطور زبون دراز و زلزله ای، یا به قول ماهان کوه آتشفشان.
لیلی گفت: ماهانم که فقط بلده رو من اسم بذاره. البته تقصیرم نداره، بچه حلال زاده به داییش می ره.
امیر در حین این که روی مبل جا به جا می شد با کشیدن نفس عمیقی گفت: وای چه عطری، انگار غذای دلخواه منو درست کردی؟
لیلی گفت: آخه دلم بهم گواهی داده بود که امشب مهمون عزیزی درِ این خونه رو باز می کنه. وای که چقدر خوشحالم کردی امیر، باورم نمی شه بالاخره تو پا تو خونه ام گذاشتی.
و با گذاشتن موزیکی که همیشه مورد علاقه امیر بود، چای خوش رنگ و خوش عطری را جلوی رویش قرار داد و گفت: یادش به خیر، چه خاطره هایی از این موزیک داریم؟
امیر با کشیدن آه بلندی گفت: لیلی چه خوب شد که به سهراب جواب رد دادی، وگرنه یه سال بیشتر زنده نمی موندم. باور کن وقتی گفتی که به سهراب جواب مثبت دادی، دلم می خواست دیگه زنده نمونم.
لیلی گفت: توام وقتی پیشنهاد سهراب رو بهم دادی، احساس کردم منو با تمام احساس و عشقم زیر پاهات گذاشتی و له کردی. آرزو داشتم همون لحظه نفسم بره و دیگه برنگرده.
و در ادامه در حالیکه میوه پوست کنده را به دست امیر می داد گفت: امیر جان، بیا دیگه حرفای خوب خوب بزنیم. بیا دیگه از آینده ی خوبمون بگیم. اصلا بیا بهم قول بده بشی همون امیری که لیلی رو اسیر خودش کرد.
و در حالیکه دستش را روی دست امیر گذاشته بود گفت: امیر دلم می خواد دوباره از ته دل بخندی. دلم می خواد بازم از اون حرفای قشنگ بهم بزنی.
امیر که با احساس گرمای دستِ لیلی مطمئن شده بود که روزهای خوش زندگیش آغاز گشته است، با صدای اطمینان بخشی گفت: اگه تو بخوای حتما.

 

لیلی گفت: من می خوام امیر، من می خوام. و اگر این کارو نکنی دوباره باید یه چن تا کشیده آبدار نوش جان کنی.
امیر دوباره از ته دل خنده ای کرد و گفت: ولی خودمونیم لیلی، هنوزم که هنوزه کشیده هات خیلی ملسه. آدمو حسابی سرحال می یاره.
و لیلی با خنده قشنگی گفت: پس یادم باشه در آینده هراز گاهی با چن تا کشیده مَلَس یه پذیرایی جانانه ازت بکنم.
امير كه گويي با شنيدن حرف هاي ليلي به سال هاي پيش بازگشته بود، با آه پرحسرتي گفت: ليلي اي كاش اين ده سال رو بيهوده و با غم به سر نمي بردم. چه خوب شد كه دوباره به ايران برگشتمو تو منو ديدي.
ليلي گفت: و چه خوب شد كه همسايمون منو به افسانه خانوم معرفي كرد و من شدم استاد مرسده و آقا ماهانم به من دلبسته شد.

 

امير با شنيدن نام ماهان گفت: طفلي ماهان كه من بدجوري سد راهش شدم.
ليلي گفت: بيخودي از اين فكراي الكي نكن. چون من اگه تو رو هم نمي ديدم، محال بود كه زن ماهان بشم. البته نه تنها ماهان، بلكه هيچ مرد ديگه اي. چون اسم من و تو رو كنار هم نوشته شده، نه جداي از هم.

 

و در حاليكه ليلي گويي به گذشته ها سفر كرده باشد گفت: امير يادته يه روز با خنده پر شيطنتي داد زدي و گفتي ليلي خانوم مطمئن باش بالاخره يه روز زنم مي شي؟ و من امشب به تو مي گم، آره مطمئن باش كه زنت مي شم، چه بخواي چه نخواي.
امير با صداي آرامي كه از ته گلويش بيرون مي زد گفت: مي خوام ليلي، مي خوام، خيليم زود مي خوام.
ليلي فوري گفت: همين فردا خوبه يا ديره؟
كه با بيان حرفش چنان خنده امير را درآورد كه از صداي خنده اش تمام سالن به لرزه درآمد و ليلي را خشنود كرد كه بالاخره بعد از مدت ها خنده واقعي امير را شنيده است.
در حاليكه ليلي با وسواس خاصي گل هاي اهدايي امير را درون گلدان وسط ميز مي چيد گفت: سليقه ات تو انتخاب گل هميشه تكه.
امير گفت: قابلتو نداره. هيچ مي دوني چقد دلم برات تنگ شده بود؟ هيچ مي دوني چند سال بود آرزوي همچين شبي رو داشتم؟
و بلافاصله دستش را درون جيبش برد و بسته كادو شده اي را به سمت ليلي گرفت و گفت: قابلتو نداره، به كمك ماهان گرفتم. آخه خودت كه بهتر مي دوني، من كه چشمي براي ديدن و انتخاب كردن ندارم.
كه با حرف امير چشمان ليلي به اشك نشست و گلويش به بغض. ولي با هر جان كندني كه بود بغضش را قورت داد و با صداي شادي گفت: امير خان، ديگه دوست ندارم از اين حرفاي بچه گانه بزني. حالا اون هديه رو بده ببينم چقد ولخرجي كردي؟
و با ديدن سرويس جواهر گفت: واقعا بي نظيره، مثل هميشه سليقه به خرج دادي.
امير گفت: دور گردنت بنداز ببين خوشت مي ياد؟
ليلي بلافاصله دور گردني را به دور گردنش انداخت و بي هوا به سمت امير چرخيد و گفت: امير جان ببين بهم مي ياد؟
ولي به ناگاه جمله اش ما بين گلو و لب هايش خشكيد و خودش نيز از گفتن جمله اش تمام تنش داغ شد. چنان كه با صداي لرزان و بغض آلودي گفت: امير جان به روح مامانم منظوري نداشتم. بي هوا از دهنم در رفت. اصلا من خيلي احمق و بي شعورم امير. مگه نه؟
و در حاليكه به شدت بغض كرده بود با صداي پر التماسي گفت: امير جان منو كه مي بخشي؟ هان؟
امير از جايش بلند شد و با تشخيص صداي ليلي به سمتش رفت و گويي كه او را به خوبي مي بيند گفت: خيلي بهت مي ياد، خيلي. هيچ مي دوني امشب از تمام روزايي كه ديده بودمت، خوشگل تر شدي و خانوم تر؟
و با حسرتي كه در صدايش بود حرفش را ادامه داد: اگه من هيچ كس و هيچ چيز رو هم نمي تونم ببينم، مطمئن باش كه تو يكيو هميشه مي بينم. زيبايي تو، خانومي تو، مهربوني تو، گذشتتو، و عشق پاك چشاتو.
و با آه بلندي حرفش را ادامه داد: يادته يه روز مي خواستي منو تحويل كلانتري بدي؟ يادش بخير چه روزاي قشنگي بود.
ليلي كه به خوبي به احوال امير پي برده بود براي تغيير حال و هوايش با صداي بي خيالي گفت: يعني منظورت اينه كه الانم تحويلت بدم به كلانتري؟
امير دوباره با همان صدايي كه پر از حسرت بود گفت: ليلي يادته ده سال پيش آخرين روزي كه ازت خداحافظي كردم، بهت چي گفتم؟
ليلي بعد از كمي سكوت و انديشيدن به آخرين ديدارش با امير گفت: يادمه با اون چشاي قشنگت نگام كردي و گفتي، ليلي هيچي نمي تونه منو موندگار كنه، الا مرگ كه اون موقع هم جنازه ام حتما برگردونده مي شه ايران.
امير گفت: درسته، ولي اون تصادف لعنتي منو ده سال اونجا موندگار و از تو جدا كرد. اي كاش هيچ وقت به حرف بابا گوش نمي كردم. اي كاش هيچ وقت پا تو اون كشور لعنتي نمي گذاشتم.
ليلي گفت: امير جان مهم الانه كه كنار همديگه ايم. پس سعي كن گذشته ها رو با تمام بدي ها و غصه هاش فراموش كني و به فكر آينده باشي. و مطمئن باش كه امروز خيلي بيشتر از هميشه دوسِت دارم. و مي خواهم كه براي هميشه كنارم باشي. و اينم بدون كه بزرگترين آرزوم اينه كه ديگه هيچوقت ازم جدا نشي. چون ديگه هيچ طاقتي برام نمونده. آن شب حرف هاي ليلي دريچه تازه اي را به روي امير گشود و نگاه او را نسبت به زندگيش تغيير داد و افسوس خورد كه چرا تمام آن ده سال را بي خود و بي جهت به دور از ليلي و در رنج و حرمان به سر برده است.
ليلي كه مشغول چيدن ميز شام بود با ديدن سكوت امير گفت: امير جان اون بسته اي كه آوردي مالِ منه؟
امير گفت: آره مالِ توئه بازش كن، مطمئنم كه خوشت مي ياد. چون حرف دل خودمه.
ليلي مثال كودكان با خوشحالي كاغذ دور بسته را كنار زد و با ديدن تابلويي كه روي آن شعري با خط خوشي نوشته شده بود، چشمانش پر از اشك شد.
در ره منزل ليلي كه خطرهاست در آن     
                                                 شرط اول قدم آن است كه مجنون باشي


ليلي با خواندن شعر تابلو به كنار امير رفت و گفت: امير يعني من لياقتِ اين همه عشق تو رو دارم؟

ولي به جاي شنيدن جواب امير، صداي بي تابي زنگ تلفن را شنيد كه او را به سمت خود خواند. در حاليكه امير لبش به لبخندي كج شده بود گفت: مطمئن باش ماهان پشت خطه، چون الان از فضولي آروم و قرار نداره و مي خواد ببينه اينجا چه خبره.
ليلي با ديدن شماره گفت: درسته خودشه.
و با برداشتن گوشي تلفن و شنيدن صداي ماهان سرش را تكان داد و گفت: واقعا كه به داييت رفتي. حالا چيكار داري؟
سماهان گفت: هيچي، فقط زنگ زدم بگم هر ساعت دايي خواست برگرده، زنگ بزنين خودم مي يام دنبالش.
ليلي گوشي را به دست امير داد و گفت: امير جان با تو كار داره. مي خواد ببينه كي برمي گردي بياد دنبالت.  
امير به محض گرفتن گوشي گفت: چيه بچه؟ فضولي بهت بدجوري فشار آورده؟ نمي ذاري يه چن ساعتي با خانومم تنها باشم و اختلاط كنم؟
كه با حرف امير، ماهان بدون معطلي آهنگ مبارك باد را با لحن بامزه اي خواند و به دنبال او مرسده با صداي بلندي گفت: مباركه خان دايي.
كه با حرف مرسده صداي كِل كشيدن زليخا فضاي گوشي را پر كرد و به گوش امير رساند و لبش را پر از خنده كرد. امير بعد از گذاشتن گوشي تلفن به روي دستگاه، با احساس اين كه ديگر هيچ غمي در دنيا جز نابينايي چشمانش ندارد، زير لب زمزمه وار گفت: خدايا شكرت.

 

شنيدن كِل كشيدن مادر و تبريك گفتن مرسده و جيغ و دادِ پر هيجان افسانه از روي شادي، و همينطور مبارك باد خواندن بامزه ماهان، و مهمتر از همه سخنان قشنگ و اميد بخش ليلي، چنان نوري را به قلبش تاباند و قلبش را به تپش شور زندگي انداخت كه احساس كرد در همان دوران بيست و هشت سالگي اش قرار دارد. و دوست دارد به همان صورت شيطنت كند و زندگي را با تمام زشتي و زيباييش بپذيرد.


تصميم گرفت از همان شب تمام غم هايش را به كناري بگذارد و زندگي جديدي را آغاز كند. آن هم زندگي كه هيچ رد پايي از گذشته را در خود نداشته باشد. البته فقط در كنار ليلي.
در اين افكار سير مي كرد كه با صداي ليلي به خود آمد: امير جان بازم كجاها داري سير مي كني؟
با شنيدن صداي ليلي همچون قديم ها دستانش را با شيطنت به هم ماليد و گفت: واي مُرديم از گشنگي، پس چي شد اين دست پختت خانومم؟

 

ليلي كه با شنيدن لحن سخن گفتن امير دوباره به ياد گذشته ها افتاده بود، با چشماني به اشك نشسته كه فقط از شادي و شروع زندگي دوباره بود، به سمت امير رفت و با گرفتن بازويش گفت: بفرمايين سر ميز غذا امير خان.
و امير باز هم مثال آن قديم ها گفت: چشم خانومم، چرا ديگه مي زني؟ حالا يه شام مي خواي بدي به ماها؟
و در حاليكه پشت ميز غذا مي نشست گفت: از بوش كه معلومه غذاش حرف نداره، به شرطي كه اولين قاشقو تو بذاري تو دهنم.
در حاليكه ليلي مشغول كشيدن غذا براي امير بود گفت: امير بازم مثل بچه ها شديا؟ يادته هر وقت پيك نيك مي رفتيم مي گفتي ليلي برام لقمه بگير؟
و امير با خنده گفت: اتفاقا يكي از شرطاي ازدواج با من اينه كه هر روز صبح برام لقمه بگيري.
ليلي با خنده گفت: جدا ؟ اتفاقا يكي از شرايط ازدواج با منم اينه كه هر روز صبح با چند تا از كشيده هاي آبدار من راهيه شركت بشي. حالا اگه مردشي بيا جلو.
امير كه خنده اش اتاق را به لرزه در آورده بود گفت: ما كه چاكر و نوكر همه كشيده هاتيم خانومم. كيو مي ترسوني؟ كسي رو بترسون كه تا حالا ازت كشيده نخورده باشه. ما كه با كشيده هاي شما بزرگ شديم و به عقل اومديم.
آن شب خانه ليلي بعد از سالها سكوت، پر از خنده هاي شاد و پرنشاط ليلي و امير شده بود. باز هم همان خنده ها و باز هم همان شوخي ها و باز هم همان سر به سر گذاشتن ها.
واي كه پيوند چه شيرين است و جدايي چه طاقت فرسا؟

 

« پـــــــــــــــــــــايــــــــــــــــــــــــــان

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:رمان, :: 1:56 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 8
بازدید ماه : 147
بازدید کل : 5392
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1